سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جعفر

 یا امام رضا

 

اشعاری جالب درموردامام رضا

 

Go to fullsize image                                                                         بهترین انتخاب

هـر سـحر آفتاب من مولاست همه شب ها شهاب من مولاست
به خراسان که جز کویرى نیست عـلـت انـتـساب من مولاست
سـینه ام دست رد زعالم خورد آن کـه داده جواب من مولاست
از هـر آن چه به عمر دل بستم بـهـتـرین انتخاب من مولاست
ورشـکستم به دور از این درگاه چـون تـمام حساب من مولاست

مصطفى محدثى خراسانى

                                                                                  آرزوهاى من

کـاش مـن یـک بـچـه آهـو مى شدم مـى دویـدم روز و شـب در دشت ها
توى کوه و دشت و صحرا، روز و شب مـى دویـدم، تـا کـه مـى دیدم تو را
کـاش روزى مـى نـشـستـى پیش من مـى کـشـیدى دست خود را بـر سرم
شـاد مـى کـردى مـرا بـا خـنده ات دوسـت بـودى بـا من و با خـواهرم
چـون کـه روزى مادرم مى گـفت: تو دوسـت بـا یـک بـچه آهـو بوده اى
خـوش بـه حـال بچـه آهـویى که تو تـوى صـحـرا ضـامـن او بوده اى
پـس بـیـا! مـن بـچه آهـو مى شوم بـچـه آهـویـى کـه تنها مانده است
بـچـه آهـویـى کـه تـنها و غـریب در مـیـان دشت و صحرا مانده است
روز و شـب در انـتـظارم، پـس بیـا دوسـت شـو بـا من، مرا هم ناز کن
بـنـد غـم را از دو پـاى کـوچـکم بـا دو دسـت مـهـربـانـت باز کن

افسانه شعبان نژاد

نگاه آهو
آهو از کجا فهمید
باید از تو یارى خواست؟
از پناه تو باید
سایه اى بهارى خواست؟
آهو از کجا فهمید
با تو مى شود آرام؟
با نگاه تو آهو
پیش پاى تو شد رام
تو به مهربان بودن
شهره در زمین بودى
مهربان فراوان بود
مهربان ترین بودى
مى دهى نجات از مرگ
آهوى فرارى را
مى کنى جدا از او
ترس و بیقرارى را

قاسم رفیعا


                                                                                      دامنى اشک

مى رسم خسته، مى رسم غمگین گـرد غـربت نشسته بر دوشـم
آشـنـایـى نـدیـده چـشمانـم آشـنـایـى نـخوانده در گوشم
مـى رسـم چون کویرى از آتش چون شب تیره اى که نزدیک است
تـشـنـه آفـتـاب و بـارانـم چـشم کم آب و سینه تاریک است
مـى رسـم تـا کـنـار مرقد تو دامــنــى اشــک و آه آوردم
مـثـل آهـوى خـسته از صیاد بـه ضـریـحـت پـنـاه آوردم
مـثـل پـروانه در طواف حرم هـسـتی ام را به باد خواهم داد
تـا نـگـاهم کنى ، تو را سوگند بـه عـزیـزت خـواهــم داد

مصطفى محدثى خراسانى

 

کوچه‌های خراسان

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند موج‌های پریشان تو را می‌شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند
هم تو گل‌های این باغ را می‌شناسی هم تمام شهیدان تو را می‌شناسند
از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند
بوی توحید مشروط بر بودن توست ای که آیات قرآن تو را می‌شناسند
گرچه روی از همه خلق پوشیده داری آی پیدای پنهان تو را می‌شناسند
اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد چون تمام غریبان تو را می‌شناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند

قیصر امین‌پور


ارسال شده در توسط جعفرسنجری